سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ما بی انصاف ها ! ...

یکشنبه 85 آبان 28 ساعت 7:33 عصر

هنوز هم بعضی وقتا صدای بغض اش  تو گوش ام می‌پیچه .... خیلی بی انصافن ... خیلی ...

آروم کنار ماشین راه میره


- بیست و سه سال چشمام به در بود . هیچ جا نرفتم . گفتم بعد از این همه وقت که میاد پشت در نمونه ... ازش برام فقط 3 تا نامه مونده و یه چفیه ... با حسرت بهم نگاه می کنه ... سرم رو می اندازم پایین ... خیلی دل میخواد تو چشاش نگاه کنی ... همونجوری میگه : الان چهل و یک سالش شده دیگه پیر شده ... بغلش میکنم مثه پروانه دورش میگردم ... چند روز پیش همه فامیل رو دعوت کردم ؛ محل رو چراغونی کردم ؛ تازه امسال حنا بندونش بود ؛ دومادش کردم .
- پیرزن کنار جمعیت راه میره ... یه عکس از زیر چادرش در میاره ، از وقتی پایگاه ابوذر بردنمون مشهد ، گفتن دیگه نه اسیر مونده نه شهید ، منتظر نباشید ... رفتم مکه سوریه از حضرت زینب صبر خواستم ... خیلی سخته
- به ماشین بعدی می رسیم ، چادرش رو درست میکنه ، رو میکنه به یه بسیجی که اون بالا وایسده ... بریده بریده میگه ؛ سومار شهید شده سال 62 ، 18 ساله گمنام ... یه نگاه تو لیست میکنه و تکرار میکنه: سومار؟ هنوز سرش زیره ، با صدایی که ازش خجالت می باره میگه نه مادر جان ، تو اینا نیست .
- پیرزن قاب عکس رو تو دستش جابجا میکنه . ببین چه خوشگله . همش 18 سالش بود ... قابو بغل میکنه ... امسال همه فامیلو جمع کردم . نگاش کن . دومادش کردم . براش حنا بندون گرفتم .
- میره میون جمعیت ... یه زن جوون سیب تعارف تابوت میکنه ... پیرزن عکس رو تو بغلش محکم گرفته و داره از عروسی پسرش میگه ... بغض یه دختر امروزی میترکه ... پیرزن قاب رو بالا میگیره ... وسط جمعیت گم میشه ... عکس میره طرف یه ماشین دیگه ..
. نه مادر 18 ساله نیست شرمنده

 

بهشت زهرا
- پسر بچه حواسم رو پرت میکنه ...  با نگاه دنبالش میکنم .

داره با آب تمیزش می کنه . گلبرگ ها رو یکی یکی با دقت می کنه و باهاش یه قلب سرخ و زرد درست میکنه ؛ با حسرت نگاهش می کنه ... من دو سال ازش کوچیکتر بودم ، هنوز یادمه ؛ وقتی ساک اش رو می بست ، میگفت یه چیزی کمه ، دوبار چیدش ، هر چی گشت پیدا نکرد ، ولی باز هم میگفت این بار خیلی سبکه
- ازش می پرسم احساست چیه خواهرشی . خواهر یه شهید
- صداش تغییر میکنه ، انگار یه غم توشه ؛ اونایی که میگن این جوونا نمی دونستن چرا می جنگن و شما ها به کشتن شون دادید ... خیلی بی انصافن ... بغض امونش نمی ده ... صورتشو زیر چادرش قایم می کنه  ... نمیخواد گریه هاشو ببینن ... با صدای مبهم هنوز داره میگه ...  صبر  ... من که طاقت نمیارم ...  سرم رو میاندازم پایین ... صدای بغض اش از گوش ام بیرون نمی ره ... دلم میخواد برم یه گوشه تاریک قبرستون و از خجالت بمیرم

خیلی بی انصافن ... خیلی ...


نوشته شده توسط : مطلع

نظرات دیگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >